بیشترین فشاری که روم بود ظهرایی بود که بچه ها قرار میزاشتن برن بیرون غذا بخورن وبه منم اصرار میکردن برم باهاشون منم باید یه دروغی سرهم میکردم که نه میخوام برم کتابخونه،یا برم دختر خالمو ببینم یا برم ساختمون اداری و...چون خداشاهده یک سکه یک تومنی هم نداشتم.خیلی وقتا پیش میومد که صبحها یکی از بچه ها رو تو اتوبوس ببینم ورو حساب دوستی تعارف کنم وبلیطشو من بدم اونوقت عصر باید کل مسیر تا خونه که خیلیم زیاد بود رو پیاده برگردم.بارها از شدت خستگی دیگه نای راه رفتنو نداشتم و وسوسه میشدم سوار ماشین پسرایی که بوق میزنن بشم ولی بازم غرورم وشخصیتم اجازه نمیداد.هر چند بعضی از بچه ها اینکار رو میکردن
البته بیشتر برا هیجانش واینکه با یکی آشنا بشن.
ترم سه تموم شد یه روز غنچه گریان اومد پیشم گفت بریم بشینیم حرف بزنیم حرفاشو که زد فهمیدم با اون پسره بهم زده چون اتفاقی شنیده به یکی از دخترا میگفته غنچه برام اسباب بازیه ،دختر کوچولوی بامزه،از اینا ده تا ده تا دورم میچرخن،طفلی خیلی جدی گرفته .
غنچه گریه میکرد وبهش فحش میداد پسره ی لجن فکر کرده کیه زردمبوی بی نمک ،دراز بی قواره.بعد که اروم شد بغلم کرد وگفت ممنونم شکوفه مهربونم تو همیشه سنگ صبور منی ،تو از خواهرامم عزیزتری.میدونستم الان اینو میگه فردا کلا شکوفه یادش میره ولی چیزی نگفتم وفقط محکم بغلش کردم.
ترم چهارم وآخر بودم که دیگه فوق دیپلممو میگرفتم پول زیراکس نداشتم با استادم حرف زدم وگفت معرفیت میکنم ازمایشگاه دوستم برا کار.
رفتم وگفتن سه ماه ازمایشی باید بیایی بدون حقوق بعدم تا زمانیکه مدرک نداری با حقوق دیپلم .یه جور به نظرم بی گاری بود ولی راضی بودم.مامانمم از اونطرف کار میکرد کارایی مثل قند شکستن وسبزی پاک کردن ودوختن چادر نماز ومقنعه برا مغازه سر خیابون .واقعا چاره نداشتیم بابام دیگه عرصه رو تنگ کرده بود.
هم درس میخوندم هم کار میکردم شبا تا میرسیدم خونه هشت ونه شب بود.تمام کوچه رو میدویدم کسی مزاحمم نشه.
یه شب اتفاقی رضا رو دیدم با باباش سلام علیک کردم .ظاهرش چقدر تغییر کرده بود موهاشو که همیشه بلند بود ومی بست کوتاه کرده بود ،اون لباسای جلف دیگه تنش نبود پیراهن وشلوار معمولی تنش بود با کفش چرم.شنیده بودم چند وقت پیش با ماشین باباش چپ میکنه وفقط خدا بهش رحم کرده بوده که پرت شده بیرون وزنده مونده.انگار بعدش متنبه شده بود ،برام جالب بود.
از هادی خبری میرسید که سخت مشغول کار وخدمت رسانیه ودرعین حال برا تخصص میخونه تا قبول بشه..27
هادی یه بار برام از صنایع دستی زنا اون منطقه ای که خدمت میکرد یه جلیقه خوشگل آورد مامانش میگفت فقط دوتا آورده یکی برا من یکیم تو..هر روز تنم بود.البته هربار میومد یه چیزی برای ما میاورد،هر زمانم کتابی چیزی لازم داشتم حتی اگر آخرشب بود سریع برام میاورد ویه سلام وحال واحوالی میکرد وهر چی مامانم تعارف میکرد تو نمیومد ومیگفت وقت بسیاره بعدا مزاحم میشیم ومیرفت. بعضی وقتا مامانم میگفت حاج خانم هی آمار میگیره ومیگه شکوفه خواستگار داره یا نه،منم میگم حالا که شدیدا درس داره به ازدواج فکر نمیکنه اونم میگه خوب کاری میکنه.این حرفا برام دل گرمی بود.حاج خانم ومامانم یار گرمابه وگلستان شده بودن.هر جا میرفت برا مامانم سوغاتی میاورد.یه بار رفت کیش کلی سوغاتی برامون خریده بود که یه روز داد حامد با ماشین آورد برامون.
مامانم تعارفش کرد بیاد تو اونم بی تعارف اومد وکلی من شرمنده شدم هیچی نداشتیم یعنی اون روزا طوری بود وضعمون که یخچالم خاموش کرده بودیم ون خالی بودومامانم یه قوطی کبریت گذاشته بود لای درش که بسته نشه و بو بگیره،بابام واقعا تبدیل شده بود به یه بیمار روانی که به همه کس مشکوک شده بود که میخوان اموالشو بدزدن کافی بود یه موتوری دوبار از کوچه ما رد بشه میگفت اومدن ببینن خونه ایم یا نه تا اموالمونو بار کنن.
زیر بار دکتر ودوا هم نمیرفت.فقط فشار روانی وکمبوداشو ما باید تحمل میکردیم .خلاصه اونروز فقط چای داشتیم ویه بسته شکلاتی که خود حاج خانم فرستاده بود باز کردیم.ولی انگارحامد براش مهم نبود تند تند حرف میزد از دانشگاهش ورسوم مردم شهری که درش درس میخوند واز دانشگاه وکار من میپرسید..آدم اصلا احساس غریبی باهاش نداشت،هر چی هادی خجالتی وکم حرف بود حامد نقطه مقابلش بود.
همزمان با تموم شدن درسم اولین حقوق ازمایشگاهمو گرفتم البته با تاخیر وحق خوری ولی چاره نبود.چه حس فوق العاده ای داشتم ،حس میکردم قدرتمند ترین وپولدارترین ادم شهرم.رفتم برا مامانم وخودم چند جفت جوراب خریدم .بادوتا کیف، کیفم دیگه داغون بود بندشو با سنجاق قفلی به کیف وصل کرده بودم ،مامانمم با کاموا مشکی براخودش یه کیف قلاب بافی درست کرده بود،جورابم که دیگه نگو پاشنه هامون از جوراب زده بود بیرون جا وصله نداشت،یه جعبه نون خامه ایم خریدم واز فروشنده خواستم نوار دور جعبه اش نبنده ،دم در قنادی بازش کردم ودوتا نون خامه ایی خوردم.یادم نمی اومد آخرین بار کی وکجا خوردم ولی عاشقش بودم.ویترین مغازه ها برام رنگی شده بود همیشه خاکستری بودن ،اغلب نگاه نمیکردم وسریع رد میشدم تانبینم و دلم نخواد...28
...